بدون عنوان
دیروز رفته برای خرید به بازار رفتیم تا برای دامن دخملی شکوفه بخریم من مشغول خریدن بودم و دخملی هم بغلم بود هی خودش به طرف در اویزون میکرد فکر میکردم دلش می خواد بره بغل مامان جونی ولی ... رو در اون مغازه یه قلبی بود روش ویلکام نوشته بود سر در مغازه زده بود دخملی هم می خواست اونوبرداره منم فکر میکردم می خواد بره بغل مامان جونی اون قلبرو طوری می کشید که اونو از جاش کند و شروع به بازی اون کرد یه لحظه دیدم وای اونو کنده و از موفقیتی به دست اورده خوشحاله می خنده خیلی شیطون شده عابرومو پیش فروشنده برد انصافا فروشنده هم گفت عیب نداره بچه هست دیگه بذارین برای خودش برداره یه کم که باهاش بازی کرد از دستش گرفتم دادم به فروشنده و با گریه...
نویسنده :
نسرین
8:27