آیلینآیلین، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

هستی من

بدون عنوان

دیروز رفته برای خرید به بازار رفتیم تا برای دامن دخملی شکوفه بخریم من مشغول خریدن بودم و دخملی هم بغلم بود هی خودش به طرف در اویزون میکرد فکر میکردم دلش می خواد بره بغل مامان جونی ولی ... رو در اون مغازه یه قلبی بود روش ویلکام نوشته بود سر در مغازه زده بود دخملی هم می خواست اونوبرداره منم فکر میکردم می خواد بره بغل مامان جونی اون قلبرو طوری می کشید که اونو از جاش کند و شروع به بازی اون کرد یه لحظه دیدم وای اونو کنده و از موفقیتی به دست اورده خوشحاله می خنده خیلی شیطون شده عابرومو پیش فروشنده برد انصافا فروشنده هم گفت عیب نداره بچه هست دیگه بذارین برای خودش برداره یه کم که باهاش بازی کرد از دستش گرفتم دادم به فروشنده و با گریه...
31 فروردين 1391

بدون عنوان

رفتیم تا برای تولد دخملی که می خواستم ژله اکواریومی درست کنم وسایلشو بخرم و رفتیم مغازه و داشتم مدلاشو انتخاب میکردم ،از یه طرف دیگه هم دخملی دستشو به اونا میزد و چند تایی رو برمی داشت بعد ازاون هم به وسایل شیرینی پزی نگاه میکردم اونجا چند غرفه شکلات کاکائویی بود منم متوجه نشدم دخملی چیکار میکنه، دیدم اره دیگه ،دستش چند از شکلاتها هست داره همه شو میبره دهونش گفتم وای این چه کاریه دخملی هم یه عشوه ای برام اورد که دیگه چیزی نگفتم یکی شو هم که خیلی به دهونش زده بود رو کمی خورده بود بقیه شو هم خودتون میدونید، همه لباساشو شکلاتی کرده بودبرای خودش هم کیف میکرد یه قیافه ای شده بود که نگو ...
31 فروردين 1391

بدون عنوان

فردا سالگرد ازدواج منو باباییه چی فکرشو میکرد ٥ سال ازش گذشت و داریم به ٦ سال نزدیک میشیم این پنج سال با خوبیها و بدیها به اتمام رسید ان شا الله از این سال به بعد کنار دخملیمون با خوبی و خوشی زندگی کنیم به امید اون روزها ٦ سال باهم بودن   همسفر زندگیم وجود نازنین تو بهانه زیستن است تو زیباترین حضور عاشقانه در زندگی من هستی عاشقانه و بی نهایت دوستت دارم، بیش از آنچه تصور کنی خوشبختی من در بودن باتو است و روز رسیدن به تو تقدیر خوشبختی من است تو آمدی و عمیق ترین نگاه را از میان چشمان دریایی ات به وصال قلبم نشاندی زیباترین گلهای دنیا تقدیم به تو ، بهترین عشق دنیا روز یکی شدنمان را از صمیم قلب تبریک می...
30 فروردين 1391

راه رفتن دخملی با کمک گرفتن از رورولکش

عزیزکم ،هستی من ،با کمک رورولکش می ایسته چندقدمیرو میره اونور و اینور  از پشت رورولکش نگه میداره اونو هل میده و خودش هم پشت سرش راه میره خیلی بامزه شده بود دوربین پیشم نبود ازش عکس بگیرم قربونش برم تلاششو میکنه تا تولدش راه برهووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااا ...
30 فروردين 1391

بدون عنوان

دیروز اسباب بازیهاتو ریختم زمین تا با هاشون بازی کنیم اردکتو برداشتم پشتش هم چند تا از چرخهای ماشینو گذاشتم کواک کواک کنان روی زمین می رفتیم اونور و ایور دخملی هم تلاش میکرد همراه من کواک کواک بگه ولی صدایی نمی شنیدم فقط لباشو عین من میکرد از اونجا فهمیدم که داره تمرین میکنه بعد ازاون با ماشینت بازی کردم می گفتم دارم میام تا با دخملی بریم بیرون براش قاقا و عروسک بخرم دخملی هم می خندید و می خواست ازم بگیره تا خودش باهاش بازی کنه هی ماشینو میبرد اون طرف و اون طرف بعد با توپش داشتم بازی میکردم توپو با سرم میزدم دخملی هم داشت نگاه میکرد و می خواست تا با توپش بازکنه هی بالا مینداخت تا اونم با سرش به توپ بزنه که اونجوری نمی شد و م...
30 فروردين 1391

شیطنت های ایلین 1

دیروز بالاخره اویزو ریسه تولد دخملیرو تموم کردم البته جا داره از دخترکم هم تشکر کنم که بهم اجازه داد داشتم اویزاشو بهم وصل و تموم کنم یهویی حمله ای میکرد و می خواست از دستم بگیره سرشو یه جوری مامان جونی گرم میکرد ولی باز دخملی برمیگشت نمی دونم چرا بچه ها به وسایل خطرناک مثل قیچی و چسب و سوزن خیلی علاقه دارند هی اونارو از دستش قایم میکردم و دخملی هم صداش میرفت هوا اخرش دیدم که دست از اینا برنمیداره یکم اونارو جمع کردم باهاش بازی کردم تا اینکه  رفت پیش دایی نویدش بااون مشغول شد منم از فرصت استفاده کردم وتمومش کردم وقتی تمومش کردم خیلی ازشون خوشم اومدعکساشو میذارم ...
30 فروردين 1391

بابای خوبم

بابای خوب و پیرم دستش را من می‌گیرم چه خوب و مهربان است چه قدر خوش‌‌زبان است آن ریش مثل برفش بامزه کرده حرفش چین و چروک رویش رنگ سفید مویش بابا را کرده زیبا اندازه‌ی یک دنیا شب‌ها که آید خانه با گفتن افسانه در چشم ما کند خواب تا صبح پیش از آفتاب به احترام بابا با هم می‌کشیم هورا ...
30 فروردين 1391

بهار میاد ،با گلهای رنگارنگ

  بهار میاد، با گلهای رنگارنگ     بازم بهار می خواد بیاد مهمون خونه ها بشه   می خواد یه کاری بکنه لبها به خنده وا بشه   پروانه ها رو میاره پر بزنن تو باغچه ها   صورت گل را ببوسن حرف بزنن با باغچه ها   آدمها رو وا می داره خونه تکونی بکنن   بلبلا ر ووا می داره تا نغمه خونی بکنن   به ابر می گه بازم ببار به روی هر شهر و دیار   بازم شکوفا می کنه گلها رو توی سبزه زار   بهار میاد با یک سبد پر از گلای رنگارنگ   روی لبات جا می ذاره یه خنده ناز و قشنگ   ...
29 فروردين 1391

داستان گربه تنها

        در يك باغ زيبا و بزرگ ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد .او تنها بود . هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد . يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرنده ها پرواز كردند و رفتند . پيش خودش گفت : كاش من هم بال داشتم و مي توانستم پرواز كنم و در آسمان با آنها بازي كنم . ديگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوي گربه پشمالو پرواز كردن بود . آرزوي گربه پشمالو را فرشته اي كوچك شنيد . شب به كنار گربه آمد و با عصاي جادوئي خود به شانه هاي گربه زد .   صبح كه گربه كوچولو از خواب بيدار شد احساس كرد چيزي روي شانه هايش سنگيني مي كند .وقتي دو...
29 فروردين 1391

مامان من کجاست

در  مزرعه اي كوچك كوچولويي  از  بيرون آمد  ا و از خودش پرسيد :     من كجاست     كوچولو در مزرعه گشت تا اينكه  را ديد از  پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟   گفت : نه ، ولي به تو كمك مي كنم تا او را پيدا كنی   گفت : متشكرم ا كوچولو در مزرعه به راه افتاد تا به  رسيد از  پرسيد: تو مامان مرا نديدي ؟   گفت : نه من مامانتو را نديديم دوباره  كوچولو رفت تا به يك  مهربان رسيد از  پرسيد : تو مامان مرا نديدي ؟ و  مهربان جواب دا...
28 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هستی من می باشد